مغناطیس سیاه
کتاب سوم؛ تارهای باستانی، بخش دوم
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب مغناطیس سیاه
کتاب مغناطیس سیاه بخش دوم از جلد سوم مجموعهی تارهای باستانی، یه اثر فانتزی ایرانیه که فضای خاص و منحصربهفردی داره. نویسنده، محمدرضا نیرومند، دنیایی ساخته که بین تاریکی و نور، واقعیت و خیال، راز و شهود در نوسانه. شخصیتها اغلب نوجوانهایی هستن که مثل قهرمانان اسطورهای، توی سفری درونی و بیرونی قرار میگیرند.
توی این جلد، تمرکز روی مواجهه با گذشتهای ناشناخته و قدرتهایی مرموزه که سرنوشت شخصیتها رو بهنوعی با تارهای باستانی گره زده. داستان ترکیبیه از نمادهای عرفانی، جادوی باستانی، و درگیریهای درونی که خیلی ازشون برداشتهای فلسفی هم میشه کرد—اونم به سبک خاص نویسنده. اگه اهل تفکر و کشف لایههای پنهان در قصهها هستی، این مجموعه میتونه برات مثل یه کشف تازه باشه. این کتاب فقط یه داستان فانتزی نیست؛ یه سفره—سفری که هم درونیه، هم بیرونی. نویسنده با ذهنی خلاق، دنیایی ساخته پر از نشانهها، رموز، و درگیریهایی که به شکلی کاملاً ایرانی روایت میشن. توی این بخش از داستان، «تارهای باستانی» فقط اشیای جادویی نیستن، بلکه نشونهای از پیوندهای پنهان بین نسلها، خاطرات گمشده، و نیروهایی هستن که قرنها در سایه منتظرن تا دوباره بیدار بشن این کتاب در انتشارات قندیل نور به چاپ رسیده است.
چند تا ویژگی برجستهی این جلد:
- روایت چندلایه: داستان فقط خطی پیش نمیره؛ تو هر مرحله باید تصمیماتی بگیری که اخلاق، ایمان، و شجاعت رو به چالش میکشه.
- فضاسازی غریب و درگیرکننده: انگار وارد جهانی شدی که نور از سایهها متولد میشه، و تاریکی خودش یه راز داره که باید کشف بشه.
- زبان داستان: نثر کتاب گاهی شعریه، گاهی فلسفی، و گاهی مثل یه افسانهی شبانهی مادربزرگهاست—پر از حس و تصویر.
- شخصیتهای قابل لمس: قهرمانهای نوجوانی که با تمام تردیدها، رؤیاها، و دردهای بزرگ شدن مواجهان. اینا آدمهاییان که اشتباه میکنن، اما میجنگن و رشد میکنن.
گزیده کتاب مغناطیس سیاه
امیدوارم بعد از مرگم پدرتون رو دوباره ببینم این را گفت و ناگهان فریادی برآورد و با تبرش به سمت دراتاری که به سوی آن ها پریده بود تاخت آن ها دیگر از اسب جدا شده بودند و چاره ای جز گریختن نداشتند. پارتاس بیمعطلی دست خواهرش را گرفت و او را که اولش کمی مقاومت میکرد به سمت فرعی باریک کناری کشاند عرض فرعی بیشتر از دو مرد شانه به شانه نبود و همین ورود دراتارها به آن را سخت میکرد دو شاهزاده شتابان داخل فرعی دویدند از مهلکه دور شدند؛ هر دو اما مدام پشت سرشان را نگاه میکردند و یک دل را میپاییدند او با اسبش جلوی ورودی فرعی ایستاده بود و با ضربات تبر دراتارها را از آن دور میکرد. آن ها تقریباً پنجاه قدمی دور شده بودند و پارتاس خواست برای آخرین بار پشت سرش را نگاه کند که متوجه یکی از دراتارها شد که از دیوار بالا رفت و از بالای سر یک دل به داخل فرعی پرید هدفش هم به وضوح دو شاهزاده بود. پارتاس فریاد زد