
این کتاب روایت آدمی است که ممکنه حین خوندن شما متوجه این بشی که چقدر ممکنه نقطه اشتراک باهاش پیدا کنی (شایدم نکنیا) اینکه مادری چون خودش تو زندگی شکست خورده دکمه استپ زندگی رو زده و مثل مرده ها زندگی میکنه و حتی اون بچه رو هم گرفتار خودش کرده و شوق و ذوق زندگی و اینکه باید بچه تجربه کنه رو ازش گرفته و بچه ای تحویل جامعه میده که آداب معاشرت رو طالب نیست (اما اینکه دنبال مجازی نبود حائز اهمیته) اشتباهی که تو 19 سالگی مرتکب شد و کسی بچه رو گردن نگرفت نباید باعث بشه تو هویت اون فرد رو بهش ندی و حتی از خودت نگذری تا اون بچه صاحب شناسنامه بشه و مثل باقی آدمها معاشرتی بشه و اینقدر منزوی نباشه. از اون طرف مردی که یک لحظه خوشی بر اون غالب شد و در نهایت بخاطر خانواده اولش نخواست حتی برای پسرش شناسنامه بگیره تا اسم پدر رو اون بچه بیاد. اگه مریضی گریبانگیرش نمیشد این بچه فکر نکنم حالا حالاها صاحب شناسنامه میشد و یا اقرار میکرد که پدرشه. من در اینک جاوید به این مشکلات گرفتار شده اونو متهم نمیکنم اما انگشت اتهامم سمت پدر و مادرشه که سر هوس مسخره خودشون بچه ای رو به این دنیا آوردن که حداقل هارو ازش دریغ کردن و بهش عشق و علاقه و محبت و یک سه جلد شناسنامه ندادن. مادری که حوصله نقاشی پسرشو نداشت با اینک اون پسر استعداد فوق العاده ای داشت و میتونست به جای خوبی برسه. یک سری نکات در کتاب دیده میشه که جالب نبود. اینکه دنبال ازدواج نباشی و نویسنده اینو القا کنه، اینک بحث صیغه استفاده شد یا ارتباطی ک لاوین با اون مرد داشت. کدوم آدم عاقلی به صرف اینک تو مثلا عاشقش شدی پا میشه و حماقت میکنه بیاد یه روز خونت؟ خب ترس کمترین واکنشیه که میاد تو ذهن آدم که شاید تو بیمار روانی باشی (که یه جاهایی احساس میکردم جاوید داره) ولی من دلم برای جاوید سوخت که بعد عمری از یه زنی خوشش اومد ولی سرانجامی نداشت. حقش این زندگی نبود. آدم ها رو زندگی همدیگه تاثیر خودشونو میزارن این متن را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام. #چالش_مرور_نویسی_فراکتاب