5.0از 5

دانلود کتاب از اتم تا بی‌نهایت

زندگی دانشمند هسته‌ای شهید دکتر مسعود علی‌محمدی

۹۰٬۰۰۰
خرید
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

کتاب زندگینامه دانشمند هسته‌ای شهید دکتر مسعود علی‌محمدی

کتاب از اتم تا بینهایت شرح زندگی شهید مسعود علیمحمدی به روایت همسرش خانم منصوره کرمی است.  شهید علیمحمدی از دانشجویان نخستین دوره دکترای فیزیک در داخل ایران بود و نخستین شخصی است که در ایران دکترای خود را در فیزیک دریافت نموده ‌است. او ده‌ها مقاله ISI منتشر نمود. تخصص اصلی او ذرات بنیادی، انرژی‌های بالا و کیهان‌شناسی بوده‌است. از جمله درسهای ارایه شده توسط وی می‌توان به مکانیک کوانتومی و الکترومغناطیس، مکانیک آماری، ذرات بنیادی و نظریه میدان‌های کوانتمی اشاره کرد. 

ایشان در صبح روز 22 دیماه 1388 در جلوی منزلشان و به وسیله بمبی که در موتورسیکلت جاسازی شده بود، به دست عوامل صهیونیستی به شهادت رسیدند.

در قسمتی از کتاب از اتم تا بی‌نهایت می‌خوانیم:

تا چهلم مسعود، مدام مهمان در خانه‌مان رفت‌وآمد می‌کرد. این گروه می‌آمد، آن یکی برمی‌گشت. اگر فکر می‌کردم لازم است، حتماً آقای رستگار و حاج‌آقا را در جریان می‌گذاشتم. بیشتر اوقات هم، خود آقای رستگار می‌آمد و در خانه مراقب اوضاع بود. مثلاً روزی که از یک نهاد امنیتی قرار بود بیایند، به حاج‌آقا گفتم. ایشان هم آقای رستگار را فرستاد که در جمع حاضر باشند. یک ضبط‌کنندﮤ صدا هم در جیب مانتویم گذاشتم و کنار مهمان‌ها نشستم. آن‌ها هم ‌آمدند و پنج دقیقه‌ای صحبت کردند و رفتند.

مشخص بود که ترجیح می‌دادند من تنها باشم، اما محال بود تأکیدات شهید مسعود علی محمدی را برای همراهی با حاج‌آقا فراموش کنم؛ همین بود که نگرانی‌ام را هم با ایشان مطرح می‌کردم. همان هفته‌های اول، چند روزی سر مزار مسعود، یک خانم می‌آمد و شروع می‌کرد به فحش و فضیحت دادن به دولت. یک آقای کت‌وشلوارپوشیدﮤ خیلی مرتبی هم دو صندلی جلوتر از مزار مسعود می‌نشست. تماس گرفتم و توضیح دادم آنچه را می‌دیدم و می‌شنیدم.

از فردایش، دیگر نه آن خانم بود و نه آن آقا. طی سال‌ها زندگی با یک دانشمند هسته‌ای یاد گرفته بودم نباید سؤال اضافه بپرسم. همین که اوضاع تحت کنترل بود، برایم کافی بود. هنوز چهلم نشده بود که ساعت ده شب زنگ خانه را زدند و کیف وسایل مسعود را برایمان آوردند. کیفی که خودم برایش هدیه گرفته بودم، با ساچمه‌ها سوراخ شده بود. دفترچۀ روزانه‌اش همین‌طور. حتی پایان‌نامۀ دانشجویش هم در کیفش با ساچمه‌ها سوخته بود. با بچه‌ها دانه‌دانۀ این‌ها را از کیفی که چند سال در دست مسعود بود و حالا به ما رسیده بود درمی‌آوردیم و می‌دیدیم.

اشک امانمان را برید. حق داشتیم نتوانیم شرایط را مدیریت کنیم. حالا که دیگر نه دوربین بود و نه مهمان و نه مسائل امنیتی، تا نا و نوا داشتیم گریه کردیم. آن شب، ایمان غرور مردانه‌اش را در اتاق پدرش کنار گذاشت و دلی از عزا درآورد و گریه کرد. دلمان برای مسعود تنگ شده بود. خودش که نبود، ولی مطمئن بودیم اگر برویم سر مزارش، کمی آرام می‌شویم. ساعت دوازده شب شال و کلاه کردیم و در سرمای زمستانی رفتیم سر مزار مسعود. همان‌طور هم شد؛ بچه‌ها کمی آرام گرفتند. نشستیم سر مزار و نگاه می‌کردم به شعر منتخب حاج‌آقا روی سنگ مزار: «هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق، ثبت است بر جریدﮤ عالم دوام ما.»