0.0از 0

دانلود کتاب با اجازه بزرگ ترها بله!

خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا

۲۸٬۰۰۰
خرید
  • الکترونیکی
هنوز نظری ثبت نشده!
اولین نظر را شما بذارید
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

معرفی کتاب با اجازه بزرگ‌ترها بله!

انتخاب یار و همراهِ زندگی، بی‌شک یکی از مهم‌ترین انتخاب‌های هر فرد در طول سالیان عمرش است. انتخابی که مقدمه‌ای برای رسیدن به آرامش و خوشبختی در حیات دنیایی و اخروی است. این عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما می‌تواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.

کتاب با اجازه بزرگ‌ترها بله!، اثر مسعود دهقانی‌پیشه؛ دربردارنده روایت‌هایی از نحوه‌ی آشنایی، مراسم خواستگاری و ازدواج بانوانی است که با دنیایی از امید و آرزو راهی خانه‌ی بخت شدند، اما دست تقدیر، جدایی را برای‌شان رقم زد. روایت‌هایی که احساس لطیف و بیان پرجزئیات زنانه در آن‌ها موج می‌زند و در لابه‌لای جملات هر روایت، صداقت راوی را به‌خوبی می‌توان حس کرد.

این بانوان، افتخار هم‌سفری با مردانی را داشته‌اند که همگی پیشوند «شهید» در کنار نام‌شان نشسته است؛ مردانی که پیش از آن‌که جسم‌شان از دنیای خاکی رخت بربندد، روح‌شان شهید شده بود و «شهیدانه» زندگی کردن را مشق کرده و طعم زیبای «حیات طیبه» را چشیده‌ بودند.

دو روایت پایانی که از زبان همسران شهدای مدافع حرم نقل شده است هم، نشانگر تکرار یک سبک زندگی است؛ «حیات طیبه». هرچند زمان بسیاری از ما را با خود برده است، اما «آنان را که ریشه در خاک استوار دارند، از طوفان هراسی نیست.» باید دانست در عصر به‌اصطلاح «پسا مدرنیته» و سونامی تجمل‌گرایی و دنیاپرستی هم می‌توان ساده زیستن، با عشق زندگی کردن و درنهایت، درک احساس زیبای خوشبختی را تجربه کرد.

گزیده کتاب با اجازه بزرگ‌ترها بله!

عروس داره مرغ پاک می‌کنه!
از مدرسه برمی‌گشتم طرف خانه. انگار کسی داشت تعقیبم می‌کرد. کوچۀ ما کوچۀ شلوغی بود. از آن کوچه‌های قدیمی؛ تنگ و باریک. قدم‌هایم را تندتر که کردم، مطمئن شدم یکی دارد با ده قدم فاصله دنبالم می‌آید. عبا و عمامۀ مرد را که دیدم، ترسم ریخت.

پیش خودم گفتم: «خدایا این چرا این‌طور می‌کنه؟» تا درِ خانه دنبالم آمد. توی خانه که رفتم، آمد و در زد. در را که باز کردم، گفت: "دختر خانم! به مادرت بگو بیاد دم در، کارشون دارم." مادرم را صدا کردم و خودم تو رفتم، اما نه این‌قدر که صدایش را نشنوم. می‌گفت: "من چند وقت است دختر شمارو زیر نظر دارم. خیلی دختر نجیب و سنگینیه. می‌خوام با اجازۀ شما برای پسرم خواستگاریش کنم." مادرم کلی دستپاچه شده بود. اول کلی تعارف کرد که دم در بد است و بفرمایید داخل، اما وقتی که دید پیرمرد حرف خودش را می‌زند، گفت: "حالا حاج‌آقا شما اجازه بدید من با آقاش حرف بزنم، بعد جواب‌تون رو می‌دیم." خلاصه قرار شد هفتۀ بعد بیاید جوابش را بگیرد. مادرم در را که بست، دوید طرف من. خیلی خوشحال بود.

گفت: "می‌دونی این کی بود؟ امام جماعت مسجدمون بود. نمی‌دونی چه مرد خوبیه، خیلی آقاست." خنده‌ام گرفته بود. گفتم: "تو که کم مونده بود همون‌جا دم در بله‌رو هم بگی. حالا خودش آقاست، از کجا می‌دونی پسرش هم آقا باشه؟" زندگی، بازی غریبی است. اگر شب جمعۀ همان هفته، دایی‌ام به مادر زنگ نمی‌زد و اگر فردایش زن‌دایی‌ام و پسرش به بهانۀ زیارت نمی‌آمدند مشهد، شاید حالا من زن پسر امام جماعت مسجد محله‌مان بودم؛ مسجد کوچه‌ای که نه اسم کوچه‌اش یادم مانده، نه اسم امام جماعتش.. .