دانلود کتاب کریستینا
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب کریستینا
کتاب کریستینا نوشته «محمدرضا نجفی» و منتشرشده توسط انتشارات کلید پژوه، مجموعهای از یک داستان بلند و سه روایت کوتاه با حالوهوای ادبی است. این اثر با ترجمه و نگارش نویسنده، به روایت زندگی شخصیتهایی در یونان، آلمان و ایتالیا میپردازد و دغدغههایی چون عشق، مهاجرت، طبقات اجتماعی و رنجهای انسانی را در بستر داستانهای کوتاه و بلند بررسی میکند. نسخه الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
این کتاب در دههٔ ۱۴۰۰ منتشر شده و ترکیبی از داستان بلند و سه روایت کوتاه است که نویسنده آنها را «پادکست ادبی» نامیده است. فضای اصلی داستانها در کشورهای اروپایی مانند یونان، آلمان و ایتالیا شکل میگیرد و شخصیتها اغلب با چالشهایی چون عشقهای نافرجام، تفاوتهای طبقاتی، مهاجرت و سنتهای خانوادگی روبهرو هستند. نویسنده در مقدمه اشاره میکند که ابتدا قصد داشته اثر را در سبک دادائیسم بنویسد اما در نهایت رئالیسم را با آن تلفیق کرده است. داستان اصلی، «کریستینا»، روایتگر زندگی دختری جوان در شهر آرتای یونان است و سه پادکست ادبی نیز هر یک به موضوعی مستقل اما مرتبط با رنج و عشق انسانی میپردازند. این مجموعه با نگاهی به مسائل اجتماعی و فردی، تصویری از زندگی معاصر و دغدغههای انسان امروز ارائه میدهد.
بخشی از کتاب کریستینا
در کنار کافهای که کریستی در آن کار میکرد یک عطرفروشی مستقر بود که در آن یک دختر هم سن و سالش کمی فربه اما بسیار زیبا به نام هلن مشغول کار بود. آنها گاهی در اوقات فراغت با هم صحبت میکردند. در آن سوی خیابان و روبروی آنها یک رستوران و کنارش یک کافه متعلق به یک پاکستانی به نام ندیمخان واقع شده بود که برای مهاجران و کارگران پناهگاهی بود. در کنار خیابان یک رودخانه و یک پل سنگی قدیمی واقع بود و در سمت دیگر یک چهار راه خروجی از شهر مشاهده میشد. در روزهای روشن و شبهای تاریک کریستینا با موهای فرفری تا روی شانه، چهرهٔ بشاش و چشمانی چون مرغابی سفید بال، در کافه میچرخید. او شادی را برای مشتریان به ارمغان میآورد و دنیایش پر از عطر قهوه و نشستنهای طولانی بر سر میزها بود.
مارتا و دیماس صاحبان کافه او را مثل فرزندشان دوست داشتند. در روزهایی که نور خورشید بر زمین میتابید و شبهایی که سکوت احاطه میکرد گروهی از موتورسواران جوان گاهی به رستوران مقابل میآمدند. آنها به فضای رستوران و خیابان جان میبخشیدند و با صداها و شادیشان همه جا را پر میکردند. ابتدا کریستینا توجه زیادی به آنها نمیکرد اما به مرور یکی از آن ها توجهش را جلب کرد. پسری جوان با کاپشن چرمی و موهایی کوتاه و چشمانی روشن که همیشه لبخند زیرکانهای بر لبانش حک شده بود، به نظر میرسید که در دل کریستینا بذر عشق کاشته بود. اما هنوز آن را به کسی فاش نکرده بود.