خلاصه کتاب کنیلورت
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی خلاصه کتاب کنیلورت
با خلاصه کتاب کنیلورت، اثر سر والتر اسکات، مطالعهی داستانهای کلاسیک را به شیوهای تازه تجربه کنید. «ارل لستر» مرد جوان داستان از موهبت ویژهی ملکه الیزابت اول بهره میبرد، بااینحال ملکه از ازدواج پنهانی لستر خبر ندارد. مرد داستان با خود میاندیشد که اطلاع ملکه از این ازدواج ممکن است به ضرر او تمام شود پس با قدرت بیشتر به این مخفیکاری ادامه میدهد؛ او خبر ندارد که این پنهانکاری چه حوادث و اتفاقات عجیبی برای همه در پیش خواهد داشت!
کتابچههای داستانی و رمانهای چکیده، تجربههایی کوتاه و شیرین برای آشنایی بیشتر با آثار فاخر و برتر ادبیات هستند. این آثار که طرفداران زیادی هم در سراسر دنیا دارند، فرصت رویارویی با ادبیات گذشتگان را بیش از هرزمانی برای مخاطب امروز فراهم کردهاند. خلاصه کتاب کنیلورت (Kenilworth) یکی از همین کتابچههاست، که عصارهی موجز و کاملی از رمان نویسندهی نامدار ادبیات بریتانیا یعنی سر والتر اسکات (Sir Walter Scott) را پیش چشم شما قرار خواهد داد. اثری که با ورق زدن آن، در هرجا و در هرساعتی از روز، بهیکباره خود را در میان سالهای قرن شانزدهم میلادی و دوران فرمانروایی الیزابت اول پیدا خواهید کرد!
داستان کنیلورت، داستان کشاکش و جدال همیشگی عشق و شهوت است. «ارل لستر» مرد جوان و شخصیت اصلی داستان، عاشقانه همسر جوان خود یعنی «امی رابسرت» را دوست میدارد. بااینحال، او ترجیح میدهد تا این ازدواج را از چشم دیگران، بهخصوص افراد دربار ملکه دور نگه دارد، چرا که او به علاقهی ملکه نسبت به خود آگاهی دارد و هیچ نمیخواهد با فاش شدن ازدواجش محبوبیت و موقعیت خود را بهخطر بیاندازد. لستر همسر جوان خود را در عمارتی مخفی میبرد و به ملازم خبیث خود یعنی «وارنی» میسپارد. اما در این بین پای رقیبی دیگر به ماجرا باز میشود. این رقیب که از دلباختگان قدیمی امی است به حضور او در عمارت شک میکند و میخواهد سر از این ماجرای مشکوک دربیاورد.
این رمان اولینبار در سال 1821 منتشر شد و نسخهی فارسی آن با تلاش نشر نوژین و ترجمهی خوب مریم صدوقی به دست علاقهمندان رسید.
بخشی از خلاصه کتاب کنیلورت
مایکل لمبورن با ظاهری آراسته و لباسی مرتب وارد کافه بلک بر شد. مالک کافه، جایلز گازلین، و دیگر افراد محلی که در کافه بودند با دیدن مایکل یکه خوردند، باورشان نمیشد که او همان پسر شروری است که هجده سال پیش آنجا را ترک کرده بود؛ همه از دیدنش تعجب کردند. جایلز با خاطرات تلخی که از مایکل داشت نمیخواست قبول کند که خواهرزادهاش دوباره بازگشته، با ناباوری به او گفت:" اگر تو همان مایکل لمبورن هستی باید هنوز نشان داغی بر شانه چپ تو باشد، همان نشانی که به خاطر دزدی از منزل اشرافزادهای بر روی شانهات گذاشتند."