0.0از 0

مغناطیس سیاه (کتاب سوم؛ تارهای باستانی، بخش اول)

۵۷٬۰۰۰
خرید
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

معرفی کتاب مغناطیس سیاه (کتاب سوم؛ تارهای باستانی، بخش اول)

مجموعه‌ی «مغناطیس سیاه» نوشته‌ی محمدرضا برومند، روایتی داستانی و فلسفی در بستری فانتزی‌ است که از انتشارات قندیل نور است. و جهان تارسیا را به مخاطبان معرفی می‌کند. این جهان خیالی، سرزمینی‌ست که نور و حقیقت در لایه‌هایی پنهان مانده‌اند و تنها جستجوگران راستین قادر به کشف آن‌ها هستند.داستان از سه شاهزاده نوجوان آغاز می‌شود که هرکدام با گذشته‌ای پر از شک و تردید، به‌دنبال حقیقتی فراموش‌شده پا به سفری خطرناک می‌گذارند. در جلد سوم با عنوان «تارهای باستانی»، آن‌ها باید نشانه‌هایی افسانه‌ای را گردآوری کنند تا چراغدانی گمشده را بیابند؛ چراغدانی که رمز بازگشت روشنایی به سرزمینشان است. این مسیر پر است از روبه‌رو شدن با تاریکی‌های بیرونی و درونی، و تصمیم‌هایی که سرنوشت را تغییر می‌دهند.

در جلد نخست، «فرمان تاسیوس»، با صدور فرمانی غیرمنتظره، شاهزاده‌ها درمی‌یابند که وراثت پادشاهی تنها بازی‌ای ظاهری‌ست و حقیقت پشت‌پرده از مرگ پدر و قدرت فعلی سررشته دارد. پارتاس، وارث تاج‌وتخت، میان پذیرش وظیفه‌ی سلطنت یا مسیر پرخطر کشف حقیقت، باید انتخاب کند.جلد دوم، «فریب جنگل هزارپیچ»، مخاطب را به دنیایی ذهنی و پر‌رمز وارد می‌کند؛ جایی‌که واقعیت، آزمون، و فریب در هم تنیده‌اند. شاهزاده‌ها باید نه‌تنها با موجودات و خطرات بیرونی روبه‌رو شوند بلکه درون خود را نیز واکاوی کنند تا راه از بی‌راهه تشخیص دهند.سبک روایت کتاب با زبانی روان و پر از تصویرهای استعاری، ذهن مخاطب را به چالش می‌کشد و در کنار داستانی پرکشش، مفاهیم عمیق‌تری از انتخاب، حقیقت، و قدرت را بازتاب می‌دهد. این اثر برای مخاطبانی مناسب است که از ادبیات فانتزی صرف فراتر می‌روند و به‌دنبال دنیایی با لایه‌های فلسفی و بومی‌ هستند.

گزیده کتاب مغناطیس سیاه (کتاب سوم؛ تارهای باستانی، بخش اول)

 حیوان به راه افتاد و در تعقیب اسب آشوک افتاد. سرعتش اما بسیار کمتر از آن بود هر چند تقاطع یکبار پارتاس او را از دور می‌دید که داخل یک خیابان جدید می‌پیچید و او هم اسب خودش را به همان طرف می‌کشاند.

بعد از سومین پیچ اما او غیبش زد. معلوم بود که قبل از اینکه پارتاس او را ببیند داخل یک خیابان دیگر پیچیده است. پارتاس با اضطراب اسبش راهی کرد و داخل گذرهای دور و اطرافش را سرک کشید. اثری اما از او نبود حیوان زیر پایش هم به نفس نفس افتاده بود و دیگر نای راه رفتن نداشت. پارتاس مسیر قربانگاه را نمی‌دانست هیچ کس هم داخل خیابان‌ها نبود تا بتواند از او سؤال کند تنها چیزی که به ذهنش آمد این بود که لانه دراتارها در کوه های شرقی است و احتمالاً قربانگاه هم باید در همان حوالی باشد. پس حیوان را به طرف شرق کشید و در حالی که پاهایش را به بدن او می‌زد فریاد زد..