هرم ابلیس
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب هرم ابلیس
کتاب هرم ابلیس نوشته جناب آقای مرتضی (پژمان) حجتزاده منتشر شده در نشر متخصصان می باشد.تهران برای لیلا فقط قرار بود یک ایستگاه موقت باشد؛ ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس و ساختن آیندهای روشن. اما خیلی زود همه چیز شکلی دیگر به خود میگیرد. ورود به شهری شلوغ، دوستی با چهرههای جدید و شغلی نیمهوقت، آرامشی موقت به زندگیاش میبخشد، تا اینکه پای مردی به نام پیمان به زندگی او باز میشود؛ مردی عاشق پیشه و مرموز با گذشتهای ناشناخته که در همه حال به دنبال لیلا هست تا بتواند لیلا را بدست آورد ولی لیلا بخاطر تجربهی تلخی که در گذشته داشت فاصلهاش را با او حفظ میکند.
تا اینکه آن شب وحشتناک فرا میرسد، شبی که هیچوقت از ذهنش پاک نخواهد شد و همه چیز را تغییر میدهد. لیلا و دوستانش ناخواسته درگیر ماجرایی میشوند که تاریکتر از آن چیزی است که تصورش را میکردند؛ شبکهای پیچیده، خطرناک و پر از رازهایی که یکی پس از دیگری برملا میشود. هر قدمی که برمیدارد، او را عمیقتر به درون این هزارتوی معما میکشاند.
در لحظهای که گمان میکند به پاسخها نزدیک شده، حقیقتی مخوف پرده از ماجرایی بزرگتر برمیدارد؛ رازی که همه چیز را درهم میشکند و لیلا را بر سر دو راهی مرگ و زندگی قرار میدهد.
یک داستان نفسگیر پر از تعلیق، معما و رازهایی که تا آخرین صفحه، دست از ذهن خواننده برنمیدارد.
گزیده کتاب هرم ابلیس
باران آن عصر پاییزی برایش خوشایند نبود، انگار ته دلش رَخت می شستند! دستش را روی سینه اش گذاشته بود، گویی اینگونه می توانست جلوی بیرون پریدن قلب را از قفسۂ سینه اش بگیرد. نه! دیگر نمی توانست این برزخ را تحمل کند، باید کار را یکسره می کرد. خم شد و بند کفش های کتانی قرمزرنگش را محکم بست؛ چون شل بودند و چند بار نزدیک بود، زمینش بزنند. کوله پشتی خاکی رنگش را به پشت انداخت و از سرپناه مغازه ای که او را از خیس شدن در باران حفظ کرده بود، بیرون زد. دست هایش را مشت کرده بود. باعجله به سمت ایستگاه مترویی که همان نزدیکی ها بود رفت. قطرات باران صورتش را خیس کرده بودند. از فرصت استفاده کرد، بغضش ترکید. بی صدا گریه کرد؛ اما این بار اجازه داد تا ترس، تردید، غم و هرآنچه که مدت ها بود مثل خوره از درون او را می خوردند، همراه با اشک از چشمانش سرازیر شوند.
ناگهان دلش لرزید و احساس خطر کرد. هرازگاهی، بااسترس به پشت سرش نگاه می کرد. نکند تعقیبش کرده باشند؟ دوباره خود را به مغازه ای رساند و پشتِ باری که برای آن مغازه آورده بودند، پناه گرفت. اطرافش را بادقت نگاه کرد. چیز مشکوکی حس نکرد. نگاهی به کفش هایش انداخت که حسابی خیس و گِلی شده بودند؛ اما مگر مهم بود؟ باید این بار کَلَک کار را می کَند. دیگر نمی توانست با این وضعیت پادرهوا کنار بیاید.