کتاب قصه های اولگا
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب قصه های اولگا
کتاب قصههای اولگا نوشته سرکار خانم لیلا خوشکام منتشر شده در نشر متخصصان می باشد.
کابوسهای شبانه یکی از مشکلات شایع دوران کودکیاند که میتوانند خواب، آرامش و حتی روابط خانوادگی را تحت تأثیر قرار دهند. با توجه به کوچکتر شدن نهاد خانواده و کاهش حضور و حمایت اطرافیان، این مشکل به دغدغهای جدی برای والدین تبدیل شده است.
در چنین شرایطی، بهرهگیری از ابزارهایی خلاقانه و علمی برای کمک به کودکان اهمیت بیشتری پیدا میکند. جلد اول از مجموعه کتابهای اولگا، با عنوان «اولگا و هیولا»، تلاشی هوشمندانه در همین راستاست. این کتاب با تکیه بر اصول رواندرمانی کودک نوشته شده تا به والدین، مشاوران و درمانگران کمک کند ترسهای شبانهی کودکان را بهتر درک و مدیریت کنند. شخصیت اصلی این داستان، اولگا، موجودی خیالی و بدون جنسیت است تا همهی کودکان بتوانند با او احساس نزدیکی کنند.
در طول داستان، اولگا با هیولایی مواجه میشود که نمادی از ترسها، اضطرابها و احساسات ناشناخته کودکانه است. اما برخلاف واکنش معمول، او نمیترسد یا فرار نمیکند، بلکه با مهربانی، کنجکاوی و گفتوگو به شناخت هیولا میپردازد. این پیام ساده اما مهم، به کودکان میآموزد که ترسها بخشی طبیعی از زندگیاند و میتوان با آنها مواجه شد. اولگا و هیولا تنها یک داستان سرگرمکننده نیست، بلکه پلی است به سوی گفتگو، درک احساسات و ایجاد امنیت روانی در کودکان، و میتواند نقشی مؤثر در کاهش اضطرابهای شبانه و بهبود کیفیت خواب ایفا کند.
گزیده کتاب قصه های اولگا
صبح، اولگا خوابش را برای مامان تعریف کرد: «یک هیولای خیلی خیلی بزرگ و سیاه و پر از پشم، با دو تا چشم بزرگ ترسناک، داشت بهم نگاه می کرد! فکر می کنم گرسنه بود. می خواست من رو بخوره! دنبالم می کرد. من نتونستم فرار کنم. از خواب بیدار شدم. » مامان همینطور که روبه روی اولگا نشسته بود، به چشم های او نگاه می کرد و به حرف هایش گوش می داد. اولگا با هیجان مشغول تعریف کردن خوابش بود. مامان گفت: «چه موجود ترسناکی بوده! حق داشتی بترسی. شاید اگه من هم بودم، می ترسیدم! بیا با هم هیولای خوابت رو نقاشی کنیم تا همه بتونن اون رو ببینن. کاغذ و مدادرنگی هات رو بیار. » اولگا کاغذ و مدادرنگی هایش را آورد و روی میز گذاشت. خرس سفید پشمالو را هم روی صندلی کنارش گذاشت و روبه روی مامان نشست.
مداد سیاه را برداشت و شروع کرد به نقاشی کشیدن. اول یک دایرۀ بزرگ کشید. این بدن هیولا بود. بعد آن را پر از خط های کوچک کرد؛ انگار بدن هیولا پر از پشم بود. چشم های هیولا را هم با مداد قرمز پررنگ، رنگ آمیزی کرد. نقاشی تمام شد. مامان گفت: «وااای! چه هیولای وحشتناکی! من هم ازش ترسیدم! حالا خوب فکر کن ببین چیز دیگه ای هم هست که فراموش کرده باشی؟