متانویا
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب متانویا
کتاب متانویا نوشته سرکار خانم هانیه نعمتیار منتشر شده در نشر متخصصان می باشد.
متانویا، سفری از تاریکی به روشنایی
گاهی یک کتاب، تنها داستانی برای خواندن نیست؛ جانی است برای لمس کردن. متانویا، روایت دگرگونی است، روایتی که از دل کوهستانهای مهگرفته، جنگلهای خاموش، و پنجرههایی رو به درون آغاز میشود. این کتاب، سفری شاعرانه در دل انسان است؛ داستانی از رنج، خاطره، عشق و گمگشتگی که به آرامی لابهلای واژهها تنیده شده و تو را تا عمق احساساتت میبرد.
در دل داستان، لائودیس و دیگر شخصیتها نه قهرمانانی برتر، بلکه انسانهایی آشنا هستند؛ آنهایی که زخمیاند، گمشدهاند، اما هنوز به صدای ساز، به نور آفتاب و به ردی از مهربانی دل بستهاند. آنها با درد زندگی میکنند، با عشق به یاد میآورند، و با خاطره مینویسند. فضای داستان با ریتمی شاعرانه و نثری غنی، ترکیبی از تخیل و واقعیت را شکل میدهد؛ جایی که طبیعت زنده است، صدا معنا دارد، و هر کلمه در جایگاهش مینشیند تا بخشی از حقیقتی انسانی را روایت کند.
متانویا فقط یک قصه نیست؛ آینهای است برای دیدن خود، برای لمس گذشتهها، اشکهایی که فرو خوردهای، و عشقهایی که هنوز در استخوانت زندهاند. این کتاب را باید آرام خواند، با دل، نه فقط با چشم. هر فصل آن، زمزمهای است از درون، دعوتی است برای مواجهه با خود پنهان.
اگر اهل داستانهایی از عمق افسانهها، زبان شاعرانه و فضای اسرارآمیز هستی، "متانویا" همان کتابیست که به آن نیاز داری.
گزیده کتاب متانویا
ضربان قلبش هنوز از سرعت پرواز عقاب ها بر فراز المپ، پیشی می گرفت. نمی توانست آنچه ربع ساعت پیش شنیده بود را باور کند. گنگ و متعجب مانند فردی که به تازگی از خواب زمستانی بیدار شده است، متوجه نبود که چه شد و چگونه مسیر نسبتا طولانی المپ تا لیتوچورو را طی کرده بود. نزدیکی عمارتشان که رسید، به خاطر فقدان اکسیژن بر اثر دویدن خم شد، دستانش را بر زانوانش تکیه داد و نفس نفس می زد که با صدای نگران نیوبه، گویی از دنیایی دیگر جدا شده باشد.
به خود لرزید و فریاد خفه ای زد: لائودیس؟ از گرگ ومیش کجا غیبت زد؟ ارباب بزرگ سخت نگرانت بود. صورتت چرا سرخ شده است؟ این چهره آشفته چیست؟ لائودیس بین حرف هایش پرید و با صدایی که انگار از ته چاه درمی آمد، گفت: نیوبه، نیوبه، دایه من! کمی نفس بگیر و به من هم مجال نفس گیری بده! حتی اگر بگویم... من... من... نیوبه که از دریافت پاسخ سؤال هایش منصرف شده بود و می دید که هر آن چهره لائودیس گلگون تر می شود، وسط حرفش پرید و گفت: قول می دهم گوش هایم را به تو قرض دهم، ولی قبل از مؤاخذه شدن من توسط ارباب بزرگ بابت این سر و وضع پریشان، بیا وارد عمارت شویم و بعد از اینکه حالت با کمی لیمو و نعنا جا آمد، تا غروب همه را خواهم شنید. باشد؟