0.0از 0

دلفین های مهربان

شهرزاد دختر شرقی 7

۷۰٬۰۰۰
خرید
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

معرفی کتاب دلفین‌های مهربان

انتشارات به‌نشر با همکاری گروهی از نویسندگان به سرپرستی محمدرضا سرشار، مجموعه‌ای جذاب و خواندنی را ویژه نوجوانان منتشر کرده است. این مجموعه ۱۵ جلدی با عنوان کلی «شهرزاد، دختر شرقی» روانه بازار شده است. داستان‌های این مجموعه، ماجراهای پرهیجان خانواده ناخدا شایان را روایت می‌کند که در اولین سفر تابستانی خود به همراه سه فرزندشان - شیرزاد، مهرزاد و شهرزاد - عازم جزیره نگین می‌شوند. آنچه به نظر یک سفر تفریحی ساده می‌رسد، به سرعت به ماجرایی پرکشش و مرموز تبدیل می‌شود. با ورود نیروهای ناشناخته و حوادث غیرمنتظره، آرامش سفر به دلهره و ترس بدل می‌شود تا جایی که خانواده ناخدا شایان ناگزیر به پناه بردن به جزیره‌ای اسرارآمیز می‌شوند. در این جزیره مرموز، با گروهی از انسان‌های گوناگون از ملیت‌های مختلف روبه‌رو می‌شوند: از اروپایی و آمریکایی گرفته تا ژاپنی، پاکستانی، سرخ‌پوست، عرب و آفریقایی که سال‌هاست در این جزیره گرفتار شده‌اند. هر جلد از این مجموعه شامل سه داستان کوتاه و به هم پیوسته است که با زبانی روان و جذاب، مخاطب نوجوان را با دنیایی از ماجراجویی، معماهای حل‌نشده و روابط انسانی پیچیده روبه‌رو می‌سازد. مجموعه «شهرزاد، دختر شرقی» با بهره‌گیری از عناصر داستان‌های ماجرایی کلاسیک و تلفیق آن با فضایی کاملاً امروزی و شرقی، اثری متفاوت و جذاب برای نوجوانان عصر حاضر خلق کرده است. این مجموعه نه تنها سرگرم‌کننده است، بلکه پنجره‌ای به دنیای ناشناخته‌ها و تجربه‌های تازه می‌گشاید و مخاطبانش را به تفکر و کنجکاوی بیشتر دعوت می‌کند.

کتاب دلفین‌های مهربان جلد هفتم از مجموعه «شهرزاد، دختر شرقی» است که نوجوانان را با مفاهیمی چون شجاعت، دوستی، همکاری و احترام به تفاوت‌های فرهنگی آشنا می‌کنند. داستان‌های دنباله‌دار شهرزاد را بخوانید تا ببینید چه اتفاقاتی در انتظار این خانواده است...

گزیده کتاب دلفین‌های مهربان

شهرزاد با نگرانی گفت: ای وای! اینها همان دلفین‌هایی هستند که ما را نجات دادند و به این جزیره آوردند. چرا بدن‌هایشان روغنی شده؟

به آرامی به آنها نزدیک شد:

- دلفین‌های مهربان کی این بلا را سرتان آورده؟

یکی از دلفین‌ها با بی‌حالی چشمهایش را باز کرد و دوباره بست.

شهرزاد با مهربانی گفت: نگران نباشید. من کمکتان می‌کنم!

سبد داروها را زمین گذاشت و سعی کرد یکی از دلفین‌ها را به طرف آب هل بدهد؛ اما هر چه کرد نتوانست.

زیر لب گفت: این طوری نمی‌شود. باید فکر بهتری بکنم! خدایا! خودت کمکم کن.

به قایق قبلی پدر- در ساحل- نگاه کرد و با خوشحالی گفت: فهمیدم!

نسیم خنکی وزید و صورتش را قلقلک داد.