یخ در بهشت
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب یخ در بهشت
کتاب یخ در بهشت نوشته جمعی از نویسندگان رقیه کریمی، سمیه حسینی، معصومه میرابوطالبی، مونا اسکندری، سیدهفاطمه موسوی، زهره شریعتی، محبوبه حاجیمرتضایی، معصومه عیوضی، مهین سمواتی، فاطمه نفری و مرضیه نفری می باشد و نشر جمکران آن را منتشر کرده است.«یخ در بهشت» دستپخت بانوانِ توانمند نویسندهای است که به بهانه داستان، راوی دفاع مقدس و زنان آن شدهاند. یخ در بهشت روایت مادرانی است که خودشان از قهرمانی دیگران قصهها گفتهاند و حال خودشان قهرمانانی شدهاند که از آنها قصهها باید گفت. خواهران، مادران و دخترانی که سالها پیش از جنگ با تربیت رزمندگان سهم سترگی در جبههها داشتند و در حین جنگ با جانفشانی و دلسوزی، و پشت خط جبهه با صبوری و مدارا، از جنگ حماسهای به وسعت روحشان ساختند.
انتشارات کتاب جمکران با افتخار با گردهم آوردن این مجموعه علاوه بر ادای احترام به زنان قهرمان و قهرمانپرور، نگاهی به گوشهای از تاریخ و تاریخسازان انداخته و سعی داشته است نگاهها را به حماسهسازی و حماسهسرایی شیرزنان مؤمن بخواند.
گزیده کتاب یخ در بهشت
خدا کند حدسم اشتباه باشد! خدا کند! این زن را بی خود همراه خودمان می بریم! قلوه سنگی از زیر پایم قل می خورد و می افتد پایین. برمی گردم تا مطمئن شوم بر سر کسانی که پشت سرم می آیند، نیفتاده است. اگر چوپان راست گفته باشد چه؟ راست گفته است. خودم فرستادم و گفتند که حرف چوپان راست است و دغل توی کارش نیست.
این روزها اعتماد کردن کار سختی است. معلوم نیست کی کومله است و کی خودی. این را به بچه های سپاه هم گفتم. گفتند: «بله برادر! شما درست می گویید. بسپارید به ما؛ جلدی می رویم و برمی گردیم. » به چهره های جوان و معصومشان توی آن لباس های سبز سپاه نگاه کردم و جواب دادم: «لباس کُردی بپوشید! لابه لای گوسفندهای چوپان مخفی بشوید و از کوه بالا بروید! ممکن است دام و تله باشد و بخواهند... خدا نکند! » بعد رو به یکی از نیروها کردم و گفتم: «بگو چوپان بیاید داخل! » پیرمرد، دستار بسته بود. جثه ریزی داشت و پشتش کمی خمیده بود. هنوز وارد نشده، شروع به حرف زدن کرد. ته لهجه غلیظ کردی داشت. گفت: «سی چهل، بلکن بیشتر جنازه آن بالاست. باد کرده اند کاک! باید دفن بشوند! از بوی جنازه ها، زبان بسته ها هم خوش ندارند بروند آنجا. » سری تکان دادم و گفتم: «گفتی کجا؟ » -سیاه کوه کاک! خدا نابودشان کند! وقتی شما از سنندج دلی شان را سر مردم بیچاره در آوردند.
فراری شان دادید، دقِ به یکی از سه نفری که توی اتاق بودند، نگاه کردم و گفتم: «نام و نشانی چوپان را بگیر! ببین اهل کدام روستاست! » همه با چوپان رفتند بیرون. باید فکر می کردم. حس می کردم حرف پیرمرد باید راست باشد. کشتن این همه آدم بی گناه، اختلافات قومی و قبیله ای نیست. باید کار، کار کومله و دمکرات باشد. نشستم روی صندلی و سرم را توی دست هایم گرفتم. از میان خانواده های نگرانی که دنبال گم شده هایشان به سپاه پناه آورده بودند، چهره مادر خسروی ها جلوی چشم هایم آمد. شبیه مادرم بود؛ نگاهش بیشتر. همان نگرانی چشمان مادرم توی چشم هایش بود.