4.0از 5

دانلود و خرید کتاب صد و هفتاد و ششمین غواص

خاطرات خودنوشت آزاده ی ایرانی محمدرضا یزدیان

۶۹٬۰۰۰
خرید
  • چاپی
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

معرفی کتاب صد و هفتاد و ششمین غواص

کتاب صد و هفتاد و ششمین غواص کتاب تلخ و عمیقی است و ماجرایی که در آن روایت می‌شود، از آن دسته ماجراهاست که ذهن و قلب خواننده را درگیر می‌کند. ماجرایی است که از روزهای عملیات کربلای چهار، یعنی از اوایل سال ۱۳۶۵شروع شد، تا اواسط دهه ۱۳۹۰ به درازا کشید و هنوز هم ادامه دارد. چه آنکه این قصه - برای کسانی که آن را شنیدند - از آن قصه‌هایی است که در ذهن می‌ماند. محمدرضا یزدیان از خاطراتش، از آنچه در آن عملیات و روزهای اسارت به چشم دید می‌گوید، اما خواننده تقریباً از ابتدا با اتفاقات درگیر و عملاً بخشی از روایت می‌شود و همراه راوی به دل حوادث می‌رود. هیچ اغراقی در روایت یزدیان وجود ندارد و همه آنچه او از تجربیات شخصی‌اش برای ما بازگو می‌کند، واقعاً روی داده‌اند.

کتاب صد و هفتاد و ششمین غواص که کاری از نشر ستاره‌ها است، از روزهای منتهی به عملیات کربلای ۴ شروع می‌شود و تا پایان دوران اسارت راوی، محمدرضا یزدیان ادامه می‌یابد. این کتاب در چهار فصل تنظیم شده است و در صفحاتی، به تفصیل از چگونگی اسارت و شهادت شماری از غواصان ما در عملیات کربلای ۴ صحبت می‌کند. همان غواص‌هایی که با دست‌های بسته زنده به گور شدند و قصه آنان تا سه دهه بعد، ناتمام و ناگفته باقی ماند. آنان نخستین روزهای زمستان ۱۳۶۵ اسیر و شهید شدند، اما پیکرهای‌شان تا بهار ۱۳۹۴ در گوری دسته‌جمعی در گوشه‌ای از بصره ماند. نه اینکه در این مدت کسی درباره این ماجرا حرفی نمی‌زد. گاهی، اینجا و آنجا به اشاره چیزهایی درباره آنان بیان می‌شد. اما خیلی‌ها، قساوت و شقاوت بعثی‌ها و مظلومیت رزمندگان را باور نمی‌کردند. واقعیت آنقدر تلخ بود که ذهن بسیاری از ما، ظرفیت پذیرش آن را نداشت، اما اتفاق افتاده بود و پیدا شدن پیکرهای‌شان، همه آن تردیدها و ناباوری‌ها را کنار زد و همچون استدلالی قوی، چشم ما را به روی واقعیت باز کرد.

گزیده کتاب صد و هفتاد و ششمین غواص

ما هشت نفر بودیم که یکی دو نفرمان مجروح بودند و بقیه به خاطر ضرب و شتم عراقی‌ها، حال و روزشان بهتر از مجروحان نبود. عراقی‌ها ماشین آیفایی آوردند. با عجله چشم‌هایمان را بستند و ما را سوار ماشین کردند. حدود نیم ساعت در راه بودیم. چند درجه‌دار مسلح عراقی به عنوان نگهبان در عقب ماشین نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند.

هوا گرم بود و گرسنگی و تشنگی امانمان را بریده بود. به جایی رسیدیم که بعد فهمیدیم پادگان بزرگی است. ماشین پس از گذشتن از چند پست ایست و بازرسی متوقف شد. در آن را باز کردند. صدای عراقی‌هایی که می‌گفتند: «اُخرُج...» یادمان آورد که باید پیاده شویم. آیفا سطح بلندی داشت و پیاده شدن از آن با دست و چشم بسته بسیار مشکل بود، اما عراقی‌ها اصلاً به این موضوع اهمیت نمی‌دادند.