
#چالش_مرور_نویسی_فراکتاب سرود کریسمس داستانی کلاسیک و کوتاهه که با اینکه قرن نوزدهم نوشته شده، هنوزم حسابی تأثیرگذاره و اقتباسهای کارتونی و سینمایی زیادی ازش انجام شده و فکر نمیکنم کسی دیگه داستانش رو ندونه. شخصیت اصلی داستان، یه پیرمردی به اسم اسکروجه؛ یه پیرمرد خسیس، عبوس و منزوی که نه از کریسمس خوشش میاد و نه از آدمها. اون فقط پول و کار رو میشناسه و هیچ دلش برای فقرا یا حتی کارمند وفادارش، باب کرچیت، نمیسوزه. اما شب کریسمس، اسکروج روح همکار مردهاش رو میبینه که بهش هشدار میده: اگه همینطوری ادامه بدی، سرنوشتی تاریک در انتظارت خواهد بود. بعدش هم سه روح به سراغش میان: روح کریسمس گذشته، حال و آینده. هر کدوم از این روحها، بخشی از زندگی اسکروج رو نشون میدن: از دوران کودکی تنها و غمانگیزش گرفته تا زندگی بی احساس امروزش و آیندهای که در اون، مرگش برای هیچکس اهمیتی نداره. با دیدن این واقعیتها، کمکم دل اسکروج نرم میشه و تصمیم میگیره آدم جدیدی بشه. صبح روز بعد، با روی باز و دستی گشاده به استقبال زندگی میره. به خانوادهی کرچیت کمک میکنه، با مردم مهربونتر میشه و بالاخره معنی محبت و دوستی رو میفهمه. از نظر من، چیزی که داستانو خاص میکنه فقط فضای نوستالژیک کریسمس یا پایان خوشش نیست، بلکه اون تغییر درونیه که آدم حس میکنه ممکنه برای هرکسی حتی اسکروج پیر پیش بیاد. دیکنز با زبون ساده و آشنای خودش و صحنههای پر از احساس، نشون میده که هیچوقت برای بهتر شدن دیر نیست. اسکروج بهنوعی نماد همهی ماست وقتی تو روزمرگیهامون گم میشیم و یادمون میره آدمبودن یعنی چی. این داستان هنوزم یه زنگ بیدارباشه، چه وسط زمستون، چه وسط زندگی. این مرور برای چالش مرورنویسی فراکتاب بهار نوشته شده.