
نمره کلی
5 /
5.0
2
الکترونیکی
3.0
چاپی
0.0
نظر شما چیست؟
2 نظر
98911****3383
سلام علی ابراهیم.تشکر از نویسنده عزیز .ماشالله قلمتون دلنشین بود.چه قدر شخصیت شهید عشریه رو دوست داشتم.شهدا واقعا شهیدانه زندگی کردند.
۱۴۰۴/۴/۲۳
98912****6035
معصومه زیاد تب می کرد. چند باری کارش به بیمارستان کشیده شد. وقتی می خواستم او را به دکتر ببرم، یک پروژه داشتم. پایش را به زمین می کوبید و می گفت: «بابا باید منو ببره دکتر؛ با تو نمیام.» به زور بوسه و محبت که قانعش می کردم برای رفتن به مطب، گریه می کرد که: «بغل می خوام.» دست هایم را حلقه می زدم به دورش: «بیا مامان تو بغلم.» دست هایم را کنار میزد:بابا باید بغلم کنه؛بغل تو نمیام ازکتاب ابراهیم ساره
۱۴۰۳/۱۲/۲۴