صفحات کتاب

کنگره

دیویی

کتابشناسی ملی

شابک

سال نشر

<h2>معرفی کتاب دهلیز انتظار</h2>
&laquo;ستّار ابراهیمی&raquo; فرمانده گردان پیاده&zwnj;ای است که در میان ده&zwnj;&zwnj;ها قایق، تنها قایق او به داد غواص&zwnj;های خط&zwnj;شکن در آن سوی رود اروند می&zwnj;رسد و بعد از یک روز نبرد، مجبور به بازگشت شده و به ناچار، داخل یکی از کشتی&zwnj;های پهلو گرفته، در فاصله&zwnj;ای نزدیک به ساحل دشمن پنهان می&zwnj;شود.
کتاب دهلیز انتظار، اثر حمید حسام؛ روایت تنهایی و رهایی این فرمانده آسمانی است. این کتاب با زبانی روان به بیان شرح&zwnj; حال این فرمانده بزرگ می&zwnj;پردازد و سعی دارد حال و هوای جنگ و شجاعت مردم ایران را بیان کند. این کتاب یک راهنمای خوب از حال فرماندهان جنگ است با روایتی جذاب و داستانی.
<h2>گزیده کتاب دهلیز انتظار</h2>
عینک شیشه گرد و ته استکانی&zwnj;اش را که بالا زد، تارهای سفید روی ابروهایش زیر تیغ آفتاب آشکارتر شد. پلک&zwnj;هایش را خواباند و پنجه&zwnj;هایش را در هم گره زد و بالش ساخت و زیر سپیدار پیر که هیچ سهمی از سایه نداشت، دراز به دراز افتاد. به آنی خورشید مغز سرش را جوشاند. تَف آن چند لایه عرق، میان پیشانی&zwnj;اش نشاند. همان&zwnj;طور که خوابیده بود با پشت آستین سفیدش خیسی صورت را گرفت و به خاطر این&zwnj;که راحت&zwnj;تر نفس بکشد، قلاب آهنی کمربند چرمی&zwnj;اش را باز کرد. راحت&zwnj;تر خرناس کشید و با هر نفس شکم توپی ورقلمبیده&zwnj;اش بالا و پایین شد. هیئت غریب او چشمان دو بسیجی نوجوان را گرد کرد.
- این بابا چرا اومده اینجا هواخوری؟!
بسیجی دوم، قیافهٔ پیرمرد را در شهر دیده بود. خوب او را شناخت؛ اما از سر شیطنت جواب داد.
- خب حتما اینجا آب و هواش از پشت جبهه بهتره!
پیرمرد هنوز خرناس می&zwnj;کشید. موهای سفید و ریش سفیدترش نشان می&zwnj;داد که رزمنده نیست. هیچ نشان و لباسی از رزم هم در تنش نبود. نگاهی از سر انکار به پیرمرد انداخت. خودش هم از گرما کلافه بود.&nbsp;
بی&zwnj;حوصله و کمی عصبی گفت: &laquo;البته که این هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه وقتی که با بوی باروت قاطی می&zwnj;شه سینه رو جلا می&zwnj;ده و بعدش آدم رو خفه می&zwnj;کنه!&raquo;
- به جای این&zwnj;که مثل مرغ کرک هی راه بری و غُر بزنی، برو تو نخش، ببین چه آرامشی داره. اون&zwnj;وقت مثل من می&zwnj;گی بابا گلی به جمالش!
- حق داری زیر این آفتاب زار، همه سیم&zwnj;هاشون قاطی می&zwnj;شه.
- خب بیشتر از این مزه نریز. به جای این اراجیف، یه لطفی در حقش کن و بیدارش کن!
صدای ضعیف انفجار توپی از دوردست&zwnj;ها آمد. پیرمرد روی شانه&zwnj;اش غلتید و دوباره خُر و پف کرد.
بسیجی دوم نگاهی به اطراف کشید. شبه علی چیت&zwnj;ساز را که از چادر اطلاعات بیرون زده بود، دید. رو کرد به بسیجی بی&zwnj;حوصله و گفت: &laquo;می&zwnj;دونی این بابا کیه؟&raquo;
- چه فرقی می&zwnj;کنه؟ یکی مثل بقیه پدرا که اومدند بچشونو ببینند.
- فرمانده اطلاعات و عملیات را که می&zwnj;شناسی؟
- اون جوانک هجده - نوزده ساله رو می&zwnj;گی، آره؟
- آره، همون که بهش می&zwnj;گن عقرب زرد!.. .

کتابخوان و فروشگاه کتاب

نظرات کاربران و نقد و بررسی دهلیز انتظار