
نمره کلی
5 /
5.0
1
الکترونیکی
3.0
چاپی
0.0
نظر شما چیست؟
1 نظر
98912****6035
میان هیچ عکسی، هیچ نامه ای، هیچ سفارش و لیستی نبود. من تا سه سال در خانۀ مشترکمان ماندم. همدم ملکه شدم. مادری که خود را می فشرد توی اتاقک آشپزخانه، در را می بست و شیر آب را باز می کرد که صدایش نرود بیرون و با گمشده اش حرف می زد و گریه... گریه... او شد مونس من، من شدم همدم او. هرچه تعریف می کرد، با جان ودل گوش می کردم. خسته نمی شدیم از مرور خاطرات. تا شب از کودکی ابوالفضل می گفت. شب پدرش می آمد،میشدیم هم کلام هم ازکتاب اشک رامهلت ندادیم،همسر ومادرشهید ابولفضل محمدی
۱۴۰۳/۱۱/۲۰
موارد بیشتر