
کوه داستان نیست بلکه میتونه حقیقتی باشه که همچنان ممکنه ما تو زندگی روزمره بهش پایبندیم و گاه اشتباه و گاه درست انجامش میدیم. کتاب کوه همونطور که از اسمش پیداست در مورد یک کوهه که موجودات مختلف بدون اینکه واقعا بدونن چیه در موردش تصورات خاص خودشون رو دارن، یکی فکر میکنه شبیه دریاست، یکی فکر میکنه شبیه جنگله، یکی فکر میکنه شبیه علفزار یا چمنزاره اما همهی اینها زمانی متوجه ماهیت اصلی کوه میشن که بلاخره باهاش روبرو میشن و متوجه عظمت اون میشن و نکتهی جالبش اینجاست که دقیقا در نقطهی اوج کوه که قرار میگیرن تمام تصورات غلط خودشون رو به عینه میبینن که روبروشون قرار داره. یعنی وقتی رو کوه ایستادن تونستن دریا رو ببینن، علفزار یا چمنزار رو ببینن یا حتی جنگل رو. اینکه تمام این موجودات تا الیالابد با هم بحث میکردن تا حرف خودشونو به کرسی بنشونن ممکن بود به جدل و دعوا ختم بشه چون همونطور که از گفتگوها پیدا بود همگی روی نظر غلط خودشون تعصب داشتن و کوتاه هم نمیومدن بنابراین باید همگی متفقالقول میشدن که برن و با اون پدیدهی ناشناختهای که در موردش حرف میزنن روبرو بشن ولی بنظرم مورچه و بزکوهی تا حدی درست حدس زده بودن مگه نه؟؟ این متن را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام. #چالش_مرور_نویسی_فراکتاب