
خواندن کتاب از نویسنده ترسناکنویس زمان بچگیام تو این برهه از زمان تونست حس نوستالژی رو برای من زنده کنه و اصلا حس بچگانه بودن و اینکه این دیگه چیه داری میخونی رو نداشتم. کتاب از اون کتابهایی بود که هی میخواستم بیشتر بخونمش تا ببینم اسلپی دیگه قراره چیکار کنه و یا اینکه چطور این اتفاقات و یا حتی حرف زدن اسلپی رو بقیه متوجه نمیشن و فکر میکنن که کار، کار پسر بزرگ خانواده است و حتی کسی شک نبرد که خب میتونی به لبهای طرف نگاه کنی و ببینی این حرفها از دهن این درمیاد یا خیر ولی خب خود پسر هم خراب کرد چراکه آرزوی با دهان بسته حرف زدن رو از خیلی وقت پیش تو فکرش داشت. کتاب قابلیت داره که تبدیل به یه فیلم انیمیشنی بشه، کمااینکه ما فیلمهایی داریم که آدمکی رو از فلان نقطهی نامعلوم و ترسناک پیدا میکنن و میارن تو خونه و بعدها مشکلاتی رو برای اون خانه بوجود میاره ولی چون این کتاب برای بچههاست و میتونه کمک کنه که بچهها با ترسهای خودشون روبرو بشن با اندکی ژانر کمدی و کمتر کردن بُعد ترسناک موضوع به بچهها در این زمینه کمک کرد. مثلا کمک در نترسیدن از عروسک ترسناک، تاریکی، ارتفاع و ... خلاصه این کتاب رو من دوستش داشتم و آخر کتاب هم باعث این شد که برای جلد بعدی راغب تر بشم نکتهی جذابی که از نویسنده دریافت کردم و خود طرف هم تو کتابش اذعان کرده اینه که با اینکه کتاب ترسناک مینویسه و تبدیل به معروف ترین نویسنده تو این موضوعات شده اما فرزندش خوشحاله که کتابی از کتابهای پدرش نخونده و این برای ما سوال میشه که چطور و چرا یک نویسنده نتونسته بچهی خودش رو به سمت این موضوع و کتابها بکشونه و خب البته که زور هیچوقت اهرم مناسبی نیست ولی ... این متن را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام. #چالش_مرور_نویسی_فراکتاب