
فکر میکنم این اولین نمایشنامیهی که تو کل دوران زندگیم کامل خوندمش و از قضا باهاش ارتباط گرفتم و زیاد به فضاسازی محیط اشاره نمیکرد و بیشتر دیالوگمحور بود و حتی با تعدد زیاد کاراکترها من گیج نمیشدم یا بهتر بگم نمیخواستم که گیج بشم و محوریت رو گذاشتم روی درک بهتر مطلب که ببینم قراره داستان چی بهم بفهمونه، چی قراره تهش اتفاق بیوفته. از شخصیت داخل نمایشنامه که باعث شد دوستش داشته باشم و بنظرم کاریزمای خوبی داشت و حرکات و رفتارهای جالبی داشت همون شخصیت محرم بود که در ابتدای کتاب دیدیم بخاطر حملهی گراز به زمینش یجورایی بدبخت شده و آواره زمین خرابهی کنار مسجد شده. کتاب اگه بخواد مفهومی رو به مخاطب برسونه همون مطلب روی پای خودت وایسادن هست که دیدیم ورزیلیها اینکارو نکردن و به فکر چاره و کمک از دست اجنبیها افتادن و چوبشم خوردن و اونم چه چوب خوردنی فقط من تاسف میخورم که کاش پایانی روشنتر و شفافتر میداشت. این متن را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام. #چالش_مرور_نویسی_فراکتاب